سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شبح سیاه
 
 


موضوع مطلب : قصه ی بی وفایی
ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 89 مرداد 31 :: 2:10 عصر :: توسط : غریبه

در روزگاری که بستنی با شکلات به گرانی امروز نبود پسر 10 ساله ای وارد کافی شاپ هتلی شد و پشت میزی نشست . خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت . پسر پرسید بستنی با شکلات چند ؟ خدمتکار گفت 50 سنت . پسر دست کوچکش را داخل جیبش کرد  . تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید بستنی خالی چند ؟ خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پر شده بود و عده ای بیرون قهوه فروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند با بی حوصلگی گفت 35 سنت . پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت برای من یکی بیاورید . خدمتکار یک بستنی آورد و صورتحساب را روی میز گذاشت . پسر بستنی را تمام کرد و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت . هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت اشک در چشمانش حلقه زد . پسر بچه در روی میز کناره بشقاب خالی 15 سنت برای او انعام گزاشته بود . یعنی او با پولهایش می توانست بستنی با شکلات بخورد . اما چون پولی برای انعام دادن باقی نمی ماند این کار را نکرده بود و به بستنی خالی اکتفا کرده بود .


موضوع مطلب : پسر مهربون

ارسال شده در تاریخ : شنبه 89 مرداد 30 :: 2:55 عصر :: توسط : غریبه

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند"  مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"

مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"




موضوع مطلب : پیرمرد وپسر

ارسال شده در تاریخ : شنبه 89 مرداد 30 :: 2:51 عصر :: توسط : غریبه


یک سوسک حمام می‌تواند 9 روز بدون سر زندگی کند تا اینکه از گرسنگی بمیرد
.

یک کوروکودیل نمی‌تواند زبانش را بیرون در بیاورد.

حلزون می‌تواند 3 سال بخوابد.

به طور میانگین مردم از عنکبوت بیشتر می‌ترسند تا از مرگ!

اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف به خاطر
سرعت تولید مثل هیچ‌وقت تمام نخواهد شد.

خطوط هوایی آمریکا با کم کردن فقط یک زیتون از سالاد هر مسافر در سال
1987 توانست 40000$ صرفه‌جویی کند.

ملت آمریکا بطور میانگین روزانه 73000 متر مربع پیتزا می‌خورند.

چشم‌های شترمرغ از مغزش بزرگتر است.

بچه‌ها بدون کشکک زانو متولد میشوند. کشکک‌ها در سن 2 تا 6 سالگی ظاهر
می‌شوند.

کوبیدن سر به دیوار 150 کالری در ساعت مصرف می‌کند.

پروانه‌ها با پاهایشان می‌چشند.

گربه‌‌ها می‌توانند بیش از یکصد صدا با حنجره خود تولید کنند در حالیکه
سگ‌ها کمتر از 10 تا!

ادرار گربه زیر نور سیاه می‌درخشد.

تعداد چینی‌هایی که انگلیسی بلدند، از تعداد آمریکایی‌هایی که انگلیسی
بلدند، بیشتر است!!

دوئل کردن در پاراگوئه آزاد است به شرطی که طرفین خون خود را بر گردن
بگیرند.

فیل‌ها تنها حیواناتی هستند که نمی‌توانند بپرند.

هر بار که یک تمبر را میلیسید 10/1 کالری انرژی مصرف می‌کنید.

فورییه 1865 تنها زمانی بود که ماه کامل نشد.

کوتاهترین جمله کامل در زبان انگلیسی I am است.

اگر عروسک باربی را زنده تصور کنید سایزش 33-23-39 و قدش 2 متر و 15
سانتی‌متر خواهد بود با گردنی 2 برابر بلندتر از یک انسان نرمال.

تمام خرسهای قطبی، چپ دست هستند.

اگر یک ماهی قرمز را در یک اتاق تاریک قرار دهید، کم کم رنگش سفید می‌شود
.

اگر به صورت مداوم 8 سال و 7 ماه و 6 روز فریاد بزنید، انرژی صوتی لازم
برای گرم کردن یک فنجان قهوه را تولید کرده‌اید.

در مصر باستان افراد روحانی تمام موهای بدن خود را می‌کندند حتی ابروها
و موژه‌ها.

کوتاه‌ترین جنگ در تاریخ در سال 1896 بین زانزیبار و انگلستان رخ داد که
38 دقیقه طول کشید.

در 4000 سال گذشته هیچ حیوان جدیدی رام نشده است.

هیچ‌وقت نمیتوانی با چشمان باز عطسه کنی.

تعداد انسان‌هایی که به وسیله خر کشته می‌شوند، از انسان‌هایی که در سانحه
هوایی می‌میرند بیشتر است.

چشم‌های ما از بدو تولد همین اندازه بوده‌اند، اما رشد دماغ و گوش ما
هیچ‌وقت متوقف نمی‌شوند.

هر تکه کاغذ را نمی‌توان بیش از 9 بار تا کرد.

در هرم خئوپوس در مصر که 2600 سال قبل از مبلاد ساخته شده است، به
اندازه‌ای سنگ به کار رفته که می‌توان با آن دیواری آجری به ارتفاع 50
سانتی‌متر دور دنیا ساخت.

اگرتمام رگ‌های خونی را در یک خط بگذاریم، تقریبا 97000 کیلومتر می‌شود.

وقتی مگس بر روی یک میله فولادی می‌نشیند، میله فولادی به اندازه دو
میلیونیم میلیمتر خم می‌شود.

آمریکا تا 50 میلیون سال دیگر دو نیم خواهد شد.

عدد 2520 را می‌توان بر اعداد 1 تا 10 تقسیم نمود، بدون آن‌که خارج قسمت
کسری داشته باشد.

30 برابر مردمی که امروزه بر سطح زمین زندگی می‌کنند، در زیر خاک مدفون
شده‌اند.

تنها حیوانی که نمی‌تواند شنا کند، شتر است.

شیشه در ظاهر جامد به نظر می‌رسد ولی در واقع مایعی است که بسیار کند
حرکت می‌کند.

در هر ثانیه بیش از 5000 بیلیون بیلیون الکترون به صفحه تلویزیون
برخورد می‌کند و تصویری را که شما تماشا می‌کنید، بوجود می‌آورد.

شانس شبیه بودن دو اثر انگشت، یک به 64 میلیارد است.

یک لیتر سرکه در زمستان سنگین‌تر از تابستان است.

قد انسان تا 20، 25 سالگی و گاها 40 سالگی بلند می‌شود و از چهل سالگی
به بعد، قد انسان هر دو سال حدود 6 میلی‌متر کوتاه می‌شود.

فقط با از دست دادن یک درصد از آب بدن، احساس تشنگی می‌کنیم!

دهان انسان روزانه یک لیتر بزاق تولید می‌کند.

چیتا یا یوزپلنگ سریع‌ترین حیوان خشکی است. او در عرض فقط 3 ثانیه 100
کیلومتر در ساعت سرعت می‌گیرد. رکوردی که حتی سریع‌ترین خودروهای فراری
هم نتوانسته‌اند بشکنند.

کرم‌های ابرشیم در 56 روز، 86 هزار برابر خود غذا می‌خورند.

تنها قسمت بدن که خون ندارد، قرینه چشم است.

شتر در 3 دقیقه 95 لیتر آب می‌خورد.



موضوع مطلب : باور نکردنی ها

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 89 مرداد 27 :: 2:2 عصر :: توسط : غریبه

موتورسیکلت - www.DavoodOnline.com



 ادامه مطلب...


موضوع مطلب :


ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 89 مرداد 27 :: 1:54 عصر :: توسط : غریبه

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ?جهان را باهمه زیبایی وزشتی به روی یکدگر ویرانه می کردم .

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم که می دیدم یکی عریان ولرزان ?دیگری پوشیده از صد جامه رنگین زمین وآسمان را واژگون، مستانه می کردم .

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم که در همسایه صدها گرسنه ?چند بزمی ?گرم عیش ونوش می دیدم ?نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم بر لب پیمانه می کردم .

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم نه طاعت می پذیرفتم ?نه گوش از بهر استغفار این بیداد

گرها تیز کرده ، پاره پاره در کف زاهد نمایان سبحه صد دانه می کردم .

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه  می کردم .

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان سراپای وجود بیوفا معشوق را پروانه می کردم . 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم که می دیدم مشوش عارف عامی زبرق فتنه این علم آدم سوز مردم کش ?بجز اندیشه عشق و وفا معدوم  هر فکری در این دنیای پر افسانه می کردم .

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم به عرش کبریایی با همه صبر خدایی تا که می دیدم عزیزی نابجا ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد .

گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم .

عجب صبری خدا دارد!

چرا من جای او باشم ؟همین بهتر که او جای خود نشسته و تاب وتماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد ?وگرنه من بجای او چو بودم ?

یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل فرزانه می کردم ؟؟؟!!!...

عجب صبری خدا دارد!!!!!!!

عجب صبری خدا دارد!!!!!!!




موضوع مطلب : عجب صبری داره خدا

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 89 مرداد 27 :: 1:29 عصر :: توسط : غریبه
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >   

در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم
خدا پرسید :پس تو می خواهی با من گفتگو کنی ؟
من در پاسخش گفتم اگر وقت دارید !
خدا خندید : وقت من بی نهایت است
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم : چه چیز بشر  شما را سخت متحیر میسازد؟
خدا پاسخ داد: کودکی شان.
اینکه از کودکی خود خسته میشوند عجله دارند بزرگ شوند
و بعد پس از مدتها دوباره ارزو میکنند که کودک باشند
اینکه آنها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول بدست آورند
و بعد پولشان را از دست میدهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند
اینکه با اضطراب به آینده  می نگرند
و حال را فراموش می کنند
و بنابراین نه در حال زندگی میکنند و نه در آینده
اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمی میرند
و به گونه ای میمیرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند
دست های خدا دست هایم را گرفت
برای مدتی سکوت کردیم
و من دوباره پرسیدم :
به عنوان یه پدر : می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟
او گفت : بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد
همه ی کاری که آناه می توانند بکنند این است که اجزه دهند که خودشان دوست  داشته باشند.
بیاموزند که  درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی بر قلب آنان که
دوستشان داریم ایجاد کنیم  اما سال ها طول می کشد تا ان زخم ها را  التیام بخشیم .
 
بیاموززند ثروتمند کسی  نیست که بیشترین پول را دارد
کسی است که به کمترین ها نیاز دارد .
بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند
فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند
بیاموزند که دو نفر می توانند با هم  به یک نقطه نگاه کنند و آرا متفاوت ببینند.
 بیاموزند که  کافی نیست  فقط آنها دیگران را ببخشند
بلکه آنها با ید خود را نیز ببخشند .
 
من با خضوع گفتم :
از شما به خاطر این گفتگو متشکرم .
 
چیز دیگری هست که دوست دارید  بندگان تان بدانند؟
خداوند لبخند زد و گفت :
              
           فقط اینکه بدانند من اینجا هستم ((همیشه))



موضوع مطلب : خدایا

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 89 مرداد 31 :: 2:52 عصر :: توسط : غریبه

قصه تنهائی من. وحشت از جدائیه
جدائی از خاطره ها. از دست بی وفائیه
وحشتم از عاشقی نیست. بلکه از فاصله هاست
حراسم از پرپر شدن. توآغوش خاطره هاست
آخره همه عاشقی ها قصه بی وفائیه
تنهائی نشستنم. بهتر از آشنائیه
پناه تنهائیه دل عکس های یادگاریه
تو قلبم شکستی و دل یاد گرفت شکستنو
بزار فراموشش بشه
دل دادن و دل بستن

درباره وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 314396