شبح سیاه
 
 

در عاشقی:

 

 

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
صد بلعجبی هست همه لازمه عشق
از جمله یکی قصه محمود و ایاز است
عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که می‌گردد و جویای نیاز است
این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است
این مهره‌ی مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش یاقوت گداز است
وحشی تو برون مانده‌ای از سعی کم خویش
ور نه در مقصود به روی همه باز است

 

 

این غزل را زمانی که معشوقش عاشق دیگری شده سروده است.

 

 

می‌نماید چند روزی شد که آزاریت هست
غالبا دل در کف چون خودستم کاریت هست
چونی از شاخ گلت برگی و باری می‌رسد
یا بر این خوش می‌کنی خاطر که گلزاریت هست
در گستانی چو شاخ گل نمی‌جنبی ز جا
می‌توان دانست کاندر پای دل خاریت هست
عشق‌بازان رازداران همند از من مپوش
همچو من بی‌عزتی یا قدر و مقداریت هست
در طلسم دوستی کاندر تواش تاثیر نیست
نسخه‌ها دارم اشارت کن اگر کاریت هست
چاره خود کن اگر بی‌چاره‌سوزی هم‌چو تست
وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست
بار حرمان بر نتابد خاطر نازک دلان
عمر من بر جان وحشی نه اگر باریت هست

 

 

این غزل را هم خطاب به معشوق معشوقش سروده است:

 

 

ای که دل بردی ز دل‌دار من آزارش مکن
آن‌چه او در کار من کرده است در کارش مکن
هندوی چشم تو شد میبین خریدارانه‌اش
اعتمادی لیک بر ترکان خون‌خوارش مکن
گر چه تو سلطان حسنی داری او هم کشوری
شوکت حسنش مبر بی‌قدر و مقدارش مکن
انتقام از من کشد مپسند بر من این ستم
رخصت نظاره‌اش ده منع دیدارش مکن



موضوع مطلب : اشعار عاشقانه وحشی بافقی

ارسال شده در تاریخ : جمعه 89 تیر 11 :: 7:14 عصر :: توسط : غریبه

درباره وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 37
کل بازدیدها: 322130